چرا پنج‌بار از یک تا بیست نشمریم؟

نادر ابراهیمی

«نادر ابراهیمی»، نویسنده پرکار و سرشناس معاصر، در سال ۱۳۱۵ به‌دنیا آمد و در سال ۱۳۸۷ درگذشت. از او، آثار بسیاری در زمینه‌های مختلف، ازجمله ادبیات داستانی، فیلم‌نامه و نمایش‌نامه، و ادبیات کودک و نوجوان، به یادگار مانده است. از مهم‌ترین آثارش، کتاب‌های «ابن‌مشغله» و «ابوالمشاغل» است که به‌نوعی، زندگی‌نامه نادر ابراهیمی است. نویسنده در این دو کتاب، درباره سرگذشت خود نوشته و به بیان تجربه‌های آموزنده‌اش در زمینه «کسب‌وکار» پرداخته است. ابراهیمی در طول سال‌های زندگی‌اش، شغل‌های گوناگونی را تجربه کرده که هرکدام سرشار از نکته‌ها و آموزه‌هایی برای دیگران است. او در این کتاب‌ها، با قلمی شیرین و روان، از راه‌هایی که طی کرده و از دشواری‌ها و تلخی‌ها و شیرینی‌هایی نوشته که در مسیرِ کارکردن‌های مستمر در جاهای مختلف، با روزها و شب‌های او همراه بوده است.
نادر ابراهیمی در صفحه‌ای از کتاب دوم، یعنی «ابوالمشاغل»، چنین آورده است:
«ابن‌مشغله می‌گفت: باید ایستاد؛ بدونِ تزلزل، بدون شک، و بدون اضطراب…
ابوالمشاغل می‌گوید: باید ایستاد؛ حتی اگر زانوها قدری بلرزد، شک قدری نفوذ کرده باشد، و اضطراب، نیز، ناگزیر، قدری…
اصل، در هر شرایطی، و به هر شکلی، ایستادن است؛ چراکه دوامِ در ایستادگی، به هر حال، شکل و شرایط را، به سود انسانِ ایستاده تغییر خواهد داد…».
این دو کتاب را، مثل بقیه آثار نادر ابراهیمی، انتشارات روزبهان منتشر کرده است. ضمن این‌که خوانندگان گران‌قدر «ثروت‌آفرینی» را به خواندن این دو کتاب و تجربه‌های این نویسنده ارجمند در باب کار و کارآفرینی دعوت می‌کنیم، پیش‌گفتار کتاب اول، یعنی «ابن‌مشغله» را در ادامه می‌آوریم.

آن‌روزها که پدر می‌گفت: «می‌خواهیم آب حوض را بکشیم. آب‌حوضی سه تومان می‌گیرد. تو همان سه تومان را می‌گیری بکشی؟» و من بلافاصله لخت می‌شدم و سطل کهنه پر از سوراخ را می‌گرفتم دستم و می‌پریدم توی حوض و آن آب را که رنگ سبز تیره داشت، می‌ریختم توی باغچه یا آب‌رو باریک کنار حوض، مراقب ماهی‌های سرخ و خاکستری هم بودم و ته‌آب را از الک سیمی رد می‌کردم و ماهی‌های مضطرب معلّق‌زن جان‌برکف را می‌گرفتم و می‌انداختم توی تشت آب روشن، و زندگیِ تندِ آمیخته به ناباوری‌شان را می‌نگریستم و گاه در ته حوض، در لابه‌لای لجن‌ها، چیزی را می‌یافتم که مدت‌ها پیش گم کرده بودم -و ده، دوازده سال بیشتر نداشتم- هرگز گمان نمی‌کردم که این در طبیعت من باشد که هر شغلی را، اگر شرافتمندانه‌اش بدانم، بلافاصله بپذیرم و به این که از من برمی‌آید با نمی‌آید اصلاً فکر نکنم؛ و گمان نمی‌کردم که نتوانم در هیچ شغلی آن‌قدر دوام بیاورم که لااقل یک‌بار یک‌درجه ترفیع بگیرم و لذت اضافه‌حقوق و تعویض رتبه را حس کنم و مژده افزایش و «ترقّی» را به خانه ببرم و چون بوی آوازهای خوش و صدای گل در خانه پخش کنم…

آب را که می‌کشیدم، تا دوسه روز کمرم درد می‌کرد و پهلوهایم، و گاه، درد پا را که از آب سرد یک حوض پاییزی بود به رخت‌خواب گرم می‌بردم، و چه لذتی- که کار کرده‌ام. پاهایم را به بدنه منقل داغی که زیر آن کرسی قدیمی بود می‌چسباندم، و باکم از دنیا نبود که می‌گذشت و بد می‌گذشت. و آن سه تومان چه می‌شد؟ هیچ یادم نیست. تازه پدر همان‌وقت که آب را می‌کشیدم هم پولم را نمی‌داد؛ می‌گذاشت سر برج که حقوقش را می‌گرفت و می‌آورد خانه، روی قالی رنگ‌باخته کرمانی می‌چید و فال‌فال می‌کرد و به هرکس –به‌جز من- سهمی می‌داد، و سهم من همان سه‌تومان‌ها بود که از کشیدن آب حوض، غلتاندن بام‌غلتان روی بام کاه‌گلی و بیل زدن باغچه‌ای که پر از آبدزدک و کرم بود نصیم می‌شد.


با قلب کوچک خود باور داشتم که پدر با من بد می‌کند و بسی بد می‌کند، و شاید هم -کسی چه می‌داند- هدفش آزار دادن و تحقیرکردنم بود، و این‌که بتواند جلوی هر مهمان خوانده و ناخوانده بگوید: «آب حوض را نادر می‌کشد…» و خجالتم بدهد -که من البته آب را می‌کشیدم و نه خجالت را- اما بعدها و خیلی بعد، که رانده با بریده از هر شغلی، می‌توانستم شغل دیگری داشته باشم، و می‌دیدم که چه جانور بارکش غریبی شده‌ام اما بار خفّت نمی‌کشم و منّت رئیس و ذلّت تکدّی… آن‌وقت بود که به قلبم آموختم سپاس‌گزار آن پدری باشد که فرصت برداشتن کلاه، خم‌کردن کمر و دراز کردن دست را از پسر ستانده است…
می‌گفتم: «آقایان! شما باید چندین جور کار بلد باشید؛ چراکه این یک درگیری واقعی است، و درگیری، احتیاج به نان دارد. یعنی هر آدمی که می‌خواهد به هر دلیلی و به هر شکلی -و در هر جبهه- درگیر شود، باید بتواند زنده بماند و برای زنده ماندن، به نان احتیاج هست، و برای جواب گفتن به این احتیاج باید از عهده کارهای مختلفی بربیاید، یا اگر از یک‌طرف، سرش را به سنگ زدند، از طرف دیگر بتواند پول دربیاورد و دوتا آسپرین بخرد و برای رفع سردرد فروبدهد، و بعد، بخندد، بخندد، و باز هم بخندد. شما نمی‌دانید این خندیدن، چقدر مطبوع است.»…
آن‌وقت‌ها که ما خیلی کوچک بودیم، پیش می‌آمد که با مهمانی بزرگ، برای چند لحظه روبه‌رو شویم. مهمان بزرگ محبتی می‌کرد و می‌پرسید: «خب، آقاکوچولو! شما، وقتی بزرگ شدی می‌خواهی چکاره بشوی؟» و ما هم زیر لب جواب می‌دادیم: «دکتر» یا «مهندس» و یا «خلبان» و بعد سر به زیر می‌انداختیم.
این مسلّم است که نه‌فقط بچه‌های بی‌گناه، بلکه بسیاری از نوجوان‌های عاقل و هشیار هم نمی‌دانند که می‌خواهند چكاره بشوند و برخی هم که می‌دانند، نمی‌توانند بشوند. امکانات یا احتمالاً عدم امكانات، آن‌ها را می‌پیچاند و به سویی می‌اندازد که خوابش را هم ندیده بوده‌اند، و یک‌روز می‌بینند کسی شده‌اند که هرگز نخواسته‌اند باشند. اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع می‌شود، لحظه‌ای که انسان حس می‌کند آنچه باید باشد و می‌توانسته باشد، نشده است؛ لحظه‌ای که می‌تواند به تفکری عادلانه درباره گذشته یا آینده خویش بپردازد، و اگر باور می‌کند که تباه یا مسخ شده، بازگردد و حرکت تازه‌ای را آغاز کند، و یا وابدهد و تسلیم شود. این حادثه در چه سنی اتفاق می‌افتد، هیچ معلوم نیست.

بعضی‌ها می‌روند بی‌آن‌که هرگز به پشت سر خود نظری بیندازند؛ بعضی‌ها در بیست‌وپنج-شش سالگی و بعضی‌ها حتى، در شصت-هفتاد سالگی جرأت و قدرت آن را پیدا می‌کنند که محاکمه‌ای درونی ترتیب بدهند و به حساب خود برسند. بستگی دارد به شرایط، محیط رشد، جهت حرکت و یک ضربه تصادفی؛ و کمتر کسی هم –متأسفانه- در این لحظه عظیم، یک‌باره از جای می‌جهد و به نوآفرینی زندگی خویش می‌پردازد و چیزهایی را جبران می‌کند. بخصوص، ما ملتی هستیم که به‌دلیل یک سلسله مصائب تاریخی، به مقدار زیاد جبری و قَدَری شده‌ایم.

اگر از چیزی در گذشته، خیلی آزرده‌خاطر باشیم، می‌رویم درویش می‌شویم و می‌گوییم: «می‌بایست بشود و شد». به هر حال، حرفم این است که ما وقتی در برابر چنان لحظه‌ای غول‌آسا و تعیین‌کننده قرار می‌گیریم، به‌جای بازگشتن و از نو ساختن، عکس‌العمل‌های منفی متفاوتی نشان می‌دهیم. بعضی‌ها خود را با شرایط موجود منطبق می‌کنند و می‌گویند: «این‌طور شد دیگر، حالا ادامه بده و معطّل نکن!»؛ بعضی‌ها کمبودهایشان را از راه‌های دیگر ترمیم می‌کند و پوششی زینتی و گران‌بها بر

مرددی خویش می‌کنند؛ بعضی‌ها بیمارگونه و عصبی، تا پایان عمر به شکستی که خورده‌اند می‌اندیشند، زندگی را نفرین می‌کنند، همه‌چیز را به باد دشنام می‌گیرند و نفی می‌کنند، و هر چیزی که جلوی دست‌شان باشد می‌شکنند و خراب می‌کنند و معدودی هم خودکشی می‌کنند. البته، شکّی نیست که بعضی‌ها هم -به دلایلی- از همان نوجوانی و ابتدای حرکت، به سوی شغل یا هدفی رانده یا کشیده می‌شوند که محبوب آن‌هاست؛ نادرند، اما هستند…

اشاره‌ام به آن سؤالِ بی‌ربطِ «می‌خواهی چکاره شوی؟» بود که حرف به این‌جا کشید…

یادم هست –سال‌های پیش- روزی شاهد گفت‌وگوی مردی با طفلی چهار-پنج ساله بودم. مرد، به‌جای طرح آن سوال بیهوده، به طفل گفت: «اگر از یک تا صد بشمری یک تومان می‌دهم». طفل با هیجان و اشتیاق شروع کرد به شمردن. شاید پول برای او مهم نبود و در فکر آن هم نبود. فقط دلش می‌خواست آن مرد بداند که او شمردن را می‌داند. شمرد و شمرد تا رسید به عدد «سی». پسرک، این عدد را نمی‌دانست اما خیال می‌کرد که می‌داند. این بود که بدون مکث و ترس، به‌جای «سی» گفت: «بیست و ده»، و ادامه داد: «بیست و یازده، بیست و دوازده، بیست و سیزده، بیست و…».

مرد به آرامی گفت: «این‌طور درست نیست. سی، چهل، پنجاه… اما اگر حالا نمی‌توانی یک‌جا تا صد بشمری، پنج‌دفعه از یک تا بیست بشمر؛ همان صد می‌شود. من هم قبول می‌کنم. بعدها یاد می‌گیری که چطور باید تا صد بشمری». و طفل، شادمانه و بدون معطلی، از یک شروع کرد.

مرد نگفت: «حالا دیدی بلد نیستی؟» و یا «تو که تا بیست‌ونه بیشتر بلد نیستی، بنابراین، بازی را باختی». اگر این کار را می‌کرد، پسرک حسابی دلگیر می‌شد و قلبش می‌شکست. و مسلّماً اگر مرد در آن چند دقیقه می‌خواست معلم حساب طفل بشود، راه به جایی نمی‌برد و طفل را هم خسته می‌کرد. در عوض، او به طفل آموخت که با همان چند عدد که می‌داند به «صد» برسد و شکست نخورد.

خوب، شاید این حرف، کاملاً منطقی نباشد و این طرز استدلال کردن در همه‌جا به‌کار نیاید؛ اما من می‌خواهم از این استدلال در موردی استفاده کنم که به نظرم درست می‌آید.

اگر رسیدن به «صد» هدف ماست، و سخن گفتن از «صد» قصد ما، و به‌دلیل مجموع شرایط -کم‌داشت‌ها و ناتوانی‌ها- نمی‌توانیم مستقیم تا صد بشمریم، چرا پنج‌بار از یک تا بیست نشمریم؟ شرط اصلی و ثابت ما فقط باید این باشد که به هیچ دلیلی از «صد» چشم نپوشیم و کوتاه نیاییم.

اگر شرح حال من از نظر کیفیت، ارزش و تأثیربخشی، «صد» نیست، پنجاه نیست و پنج هم نیست، این کمبود -به گمان من- دلیل کافی برای چشم پوشیدن از بیان آن نیست.

من، چون آن کودکی هستم که فقط «یک» را در اختیار دارد و حال می‌خواهد صدبار بگوید «یک» تا به صد رسیده باشد؛ و یا یک‌بار بگوید «یک» و در پی نودونه نفر دیگر باشد که می‌گویند «یک»؛ نتیجه باز هم صد است. جمع کردن و پیاپی شمردن را شاید بعدها یاد بگیریم…

و سرانجام شاید این سؤال هم پیش بیاید که از همه‌چیز گذشته، «صد» به چه درد ما می‌خورد؟

برمی‌گردم به نکته‌ای که درباره لحظه خطیر انتخاب گفتم. به گمان من، کسانی هستند که ناگزیر در آن لحظه خطیرِ گزینش و تفکرِ جدّی درباره گذشته و آینده خود قرار می‌گیرند. آن‌ها شاید برای از جای جستن و نوسازی زندگی و حرکت در مسیری که خواست و آرزویشان بوده، گذشته از اراده فردی، به عاملی بیرون از خود نیازمند باشند. «صد» آن عامل یا انگیزه‌ای فرض می‌شود که می‌تواند تکان بدهد، تغییر بدهد، و در جهت مطلوب به حرکت درآورد.

صد، سلاح ماست برای خوب و خوب‌تر زندگی کردن.

«باید ایمان داشت که می‌توان بندگی نکرد و زنده ماند.

به گفت‌وگو نشستن، گاهی،شاید این ایمان را در ما بیافریند.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

error: Content is protected !!