داستان موفقیت کارآفرین خان محمدی – نان سحر

داستان خان محمدی – نان سحر
داستان كسي است که از سالهای دور و به هنگام نوجوانی، به دنبال سرنوشتی پرماجرا از خانوادهاش خداحافظی کرد. كسي كه به بخش اعظمی از رویاها و آرزوهایش رسیده است. کسی که هم اکنون به یکی از خوشنامترین و بزرگترین تولیدکنندگان نان کشور تبدیل شده و بهعنوان مدیرعامل گروه صنعتی سحر، در عرصه فعالیتهای اجتماعی نیز یکی از خیرین است.
زندگی نامه
در سال ۱۳۳۳ در شهرستان ابهر بهدنیا آمدم. پدرم اهل ابهر بود و مادرم اهل یکی از روستاهای اطراف ابهر به نام حیدریه. مدت کوتاهی در ابهر زندگی کردیم و سپس به روستای حیدریه، که باغ انگوری هم در آنجا داشتیم، رفتيم و در همانجا ساکن شدیم. پدرم کاسب بود و مغازه پارچهفروشی داشت. بهدلیل اینکه در اطراف ابهر باغ انگور زیاد بود، پدر در فصل انگور جعبههای انگور را برای فروش به تهران میبرد و از تهران پارچه میآورد.
در نهسالگی، بهدلیل شغل پدرم و با وجود سن و سال کم، چیزهای زیادی درباره کسبوکار میدانستم و همین موضوع موجب تحسین من از جانب معلم هایم میشد.
همیشه آرزو داشتم وقتی بزرگ شدم کاسب، تاجر یا تولیدکنندهای موفق شوم. وضع زندگیمان خوب بود و تقریبا در رفاه بودیم، تا اینکه روزی ورق سرنوشت برگشت. کلاس ششم بودم که به عروسی یکی از خویشاوندانمان دعوت شدیم. آن روزها معمولا مراسم عروسی، هفت شبانهروز طول میکشید. ما هم هفت شبانهروز میهمان بودیم. وقتی برگشتیم دیدیم مغازهمان را دزد زده است. خسارت مالی زیادی به ما وارد شد و اين حادثه باعث ورشکستگی پدرم شد. او غمهایش را در دل میریخت و هر روز شکستهتر میشد. روزهای سختی را میگذراندیم. من کمتر درس میخواندم و بیشتر به مشکلاتمان فکر میکردم. پدر و مادرم چیزی به رویشان نمیآوردند و مدام میگفتند، خدا بزرگ است و همه چیز حل میشود، اما من نمیتوانستم این مسائل را نادیده بگیرم. برای همین تصمیم گرفتم دست روی دست نگذارم و کاری بکنم.
این موضوع فکرم را خیلی مشغول کرد. چندی بعد تصمیم گرفتم به تهران بروم. این مسئله را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، ولی آنها قبول نکردند؛ حتی زمانیکه میخواستم به تهران بیایم شناسنامهام را به من ندادند. روز خداحافظی روزي سخت و فراموشنشدنی بود، زیرا باید در پی آیندهای نامعلوم، از تعلقات و انسانهایی که دوستشان داشتم دل میکندم.
در راه، به کارهایی که میشد انجام بدهم فکر میکردم: کمکراننده اتوبوس، کارگر ساختمان، باربر و … . اتوبوس که برای ناهار توقف كرد، به رستوران رفتم. چلوکباب سفارش دادم و یک شکم سیر خوردم. خلاصه وقتی به تهران رسیدم، با پولی که برای رسیدن به خانه عمویم كه سر خيابان جیحون بود، به درشکهچی دادم، فقط دو ریال برایم باقیمانده بود. از آمدنم به تهران کمی میترسیدم چون پسر یکی از آشنایان، نه تنها کاری در تهران پیدا نکرده بود، بلکه معتاد هم شده بود. پدرم نيز از همین میترسید و سفارش کرده بود که یاد خدا همیشه با من باشد و نماز خواندن را از عادت نیندازم.
وقتی به خانه عمویم رسیدم، او از دیدن من تعجب کرد و علت آمدن مرا جویا شد. من هم ماجراهای پیشآمده را تعریف کردم و گفتم که برای کار کردن به تهران آمدهام. عمویم با ماندنم در تهران مخالفت کرد و گفت در تهران کار پیدا نمیشود و باید برگردم. اما همان روز بعد از ناهار بیرون رفتم و به دنبال کار گشتم. اولین کاری که پیدا کردم در یک قهوهخانه بود. یک ماه و نیم در آنجا مشغول بودم ولی بعد متوجه شدم که محیط آنجا با روحیهام سازگار نیست. بنابراین از آنجا بیرون آمدم و سپس در یک میوهفروشی مشغول به کار شدم. بهدلیل اینکه ارتباط با مردم را دوست داشتم، سعی میکردم با مشتریها حرف بزنم و با آنها رابطه خوبی برقرار كنم. در این میان با یکی از مشتریها، که از مدیران کارخانه کفش ملی بود، رابطه دوستانهای برقرار کردم. او پیشنهاد کرد که به کارخانه کفش ملی بروم.
دو سال در کارخانه کفش ملی کار ميکردم و همزمان درس هم میخواندم و آموزش زبان انگلیسی هم میدیدم. بهدليل تلاشهایم، از یک کارگر ساده به یک کنترلچی ارتقاي مقام پیدا كردم. در همان روزها، در مدتي که عمویم بیمار بود، بهجای او کار کردم. کار او پخش نان بود. در مدت كوتاهي كه کار پخش نان را انجام ميدادم، متوجه شدم که چقدر این کار را دوست دارم و چقدر با روحیهام سازگار است، زیرا با افراد بیشتری ارتباط داشتم. کار در بیرون از یک فضای بسته، وسعت دید بیشتری به انسان میدهد. سرانجام از کارخانه کفش ملی استعفا دادم و برخلاف مخالفتها و نصیحتهای مدیرم آنجا را ترک کردم.
بیرون آمدن از کارخانه کفش ملی، با توجه به اینکه نوجوانی شانزده ساله بودم، ریسک بزرگی محسوب میشد. این فکر که آیا در این راه موفق میشوم، مرا از آینده میترساند. در واقع وقتی انسان قرار است تغییری اساسی در زندگیاش ایجاد کند و برای هدف بزرگش گام بردارد، کمی تردید میکند، اما خودباوری، نهراسیدن از مشکلات آینده و امید به خدا همه تردیدها را به یقین مبدل میسازد.
از آن پس شاگرد عمویم شدم و به او در کار پخش نان به مغازهها، رستورانها و ساندویچیها کمک ميکردم. احساس میکردم شغلی که با نان در ارتباط است، پولش هم برکت دارد. شش ماه برای عمویم کار کردم و با پشتکار و علاقهای که داشتم آشنایان و دوستان بسیاری در میان مغازهدارها پیدا کردم. بهتدریج با رونق گرفتن کارم توانستم علاوه بر مبلغی که برای خانوادهام میفرستادم، مقداری را نیز پسانداز کنم. از طرفی پولی که برای خانوادهام میفرستادم، باعث بهتر شدن وضع زندگیشان شده بود و پدرم در این مدت توانسته بود مغازه را دوباره باز کند.
وقتی پساندازم به حد مطلوب رسید، تصمیم گرفتم مستقل شوم. پس از شش ماه از عمویم اجازه گرفتم تا برای خودم کار کنم. بنابراین برای اولینبار، بهطور مستقل کارم را آغاز کردم. کار را ابتدا با دو مشتری و روزی دو تومان درآمد شروع کردم. با دوچرخه نان پخش میکردم و تا دیر وقت کار میکردم. البته در بین کارهایم درس هم میخواندم.
یک سال به همین منوال گذشت. در آن یک سال چون کمتر خرج کرده بودم، توانسته بودم پول بیشتری پسانداز کنم و با آن یک موتورسیکلت بخرم. کارم هر روز بیشتر میشد و درآمد خوبی داشتم. چند ماه که گذشت، با پساندازم موتور دیگری خریدم و آن را به یکی از دوستانم که بیکار بود، دادم تا در پخش نان کمکم کند.
بهتدریج بوفه های پارک ساعی، لاله و جمشیدیه را نیز اجاره کردم و چند شاگرد را برای فروشندگي در آنجا گذاشتم. خودم نيز برایشان جنس تهیه میکردم. با زیاد شدن تعداد مشتریهایم، درآمدم نیز بیشتر شد، تا جاییکه برای پخش بهتر نانها و خوراکیها، در مدت یک سال چهار موتورسیکلت خریدم و و چهار شاگرد برای کار استخدام کردم. پس از مدتی دیدم که دیگر موتورسیکلت جوابگوی کار ما نیست. به همین دلیل تصمیم گرفتم ماشین بزرگ و جاداری برای کار بخرم و در مدت زمان كوتاهي یک فولکس استیشن خریدم.
کار با فولکس استیشن بهتر از کار با موتورسیکلت بود، زیرا حجم بيشتري از نان و مواد خوراكي را جابهجا ميكرد. اما از طرفی با یک ماشین نمیشد سر ساعتی معین نانها را به چند نقطه دور از هم رساند. همین مشکل مرا به فکر خریدن ماشین دیگري انداخت. با پول حاصل از فروش فولکس استیشن و سود کارهایم، دو ماشین ژیان مهاری خریدم و پس از مدتی که حجم کارمان بیشتر شد، توانستم دو ماشین ژیان مهاری دیگر را هم بهصورت اقساط خریداری کنم.
من و کارگرها کمکم متوجه شدیم که دیگر هیچكدام از نانواییها نمیتواند نان مورد نیاز ما را تامین کند، چرا كه حجم کارمان زیاد شده بود؛ بنابراین در محله پل رومی مغازهای را به نام «نان نمونه» اجاره کردیم. با آغاز کار نانوایی، بهدلیل عدم آشنایی به پخت نان، چند ماهی ضرر کردیم و سختیهای زیادی را گذراندیم. پخت نان بُلکی، بهدليل اینکه همه کارهایش بهصورت دستی انجام میگرفت، کار سختی بود. حتی آن روزها دستگاه خمیرگیری وجود نداشت و برای تهیه خمیر به کارگرهای پر قدرتی نیاز بود. من با
سن و سال کم، توانایی انجام این کار را نداشتم، برای همین به محض اينكه پولی به دستم آمد، یک سری میکسر ابتدایی را ، که تازه به بازار آمده بود خریدم. این اولین دستگاهی بود که برای نانوایی تهیه کردم. اما کار هنوز بازدهی لازم را نداشت و در این مدت سرمایه کمی که داشتم را هم از دست دادم. در این اوضاع بهجای خرید هفتگی و ماهانه، روزانه آرد میخریدم. شبها خمیر میگرفتم و نان میپختم و صبح هم خودم آنها را پخش میکردم.
آن روزها کمتر استراحت میکردم و بیشتر در حال کار و فعالیت بودم و با خودم تکرار میکردم كه باید کار کرد تا نتیجه گرفت. سرانجام با کسب اطلاعاتی در حوزه نان و نانپزی، بازار کار را پیدا کردم و خوشبختانه کار شروع به سوددهی کرد. چند سالی در مغازه نانوایی مستاجر بودیم. یک روز صاحب نانوایی به ما گفت که بهدلیل نیاز مالی قصد فروش مغازه را دارد. نانوایی ما تازه در آن محل معروف شده بود و با تغییر مکان همه چیز را باید از صفر شروع میکردیم.
ترجیح دادم که هر طور شده نانوایی را بخرم. با وجود اینکه تهیه آن پول برایم سخت بود اما با قرض کردن از آشنایان و دوستان توانستم کل پول را فراهم کنم. سال ۱۳۵۰ بود كه مغازه را خریدم. من و کارگرها کمی به وضعيت بهداشت آنجا رسیدیم و سر و سامانش دادیم. پیشنهاد یکی از مشتریها که مدیر یک شرکت آلمانی بود، موجب تغییراتی اساسی در نانوایی شد.
آن دوست آلمانی که مرد خوش برخوردي هم بود، به من پیشنهاد کرد که نانوایی را از حالت سنتی خارج و از ماشینآلات مدرن استفاده کنم و قول داد که در این راه کمکم کند. در واقع ما اولین کسانی بودیم که در بخش خصوصی، دستگاههای خارجی خریداری کردیم، چرا که تا آن زمان فقط ارتش و بخشهای دولتی از این ماشینها استفاده میکردند.به مرور و با مکانیزه شدن نانوایی، کار متحول شد و توانستیم به مقدار بیشتر و بهداشتیتر نان تهیه کنیم. از سویی، رابطه ما با شرکت آلمانی بهتر شده بود، زیرا آنها مشتریهایشان را از شهرستانها و مناطق مختلف پیش ما میفرستادند تا دستگاهها و نحوه کار آنها را ببینند. ما هم بهدلیل رضایت از دستگاهها، آنها را به خرید تشویق میکردیم.
در آن زمان به محض خراب شدن دستگاهها، به شرکت آلمانی اطلاع میدادیم و آنها تعمیرکار میفرستادند. آن روزها ایران به کشورهای خارجی بسیار وابسته بود. صنعتگران و تولیدکنندههایی که دستگاههای خارجی را میخریدند باید برای کوچکترین مشکلی از شرکتهای مذکور کمک میگرفتند، زیرا از روش کار دستگاههای خارجی چندان اطلاعی نداشتند. من از سر کنجکاوی و برای اینکه بتوانم برخی از تعمیرات جزئی را خودم انجام دهم، هنگامی که تعمیرکارها مشغول تعمیر دستگاهها میشدند پیش آنها میرفتم و سعی میکردم تعمیر دستگاهها را از آنها یاد بگیرم.
در سال ۱۳۵۷ و بعد از انقلاب، شرکتهای خارجی از ایران رفتند و من و همکارانم برای تعمیر دستگاهها دچار مشکل شدیم و باید بهطور مستقل کار را ادامه میدادیم. برخلاف اطلاعات کمی که داشتیم، تصمیم گرفتیم خودمان دستگاهها را باز کنیم و مشکل کار را بیابیم. پس از مدتی متوجه شدیم که تعمیر دستگاهها اصلا کار سختی نیست؛ پس شرکتهای دیگر را نیز به یادگیری تعمیر دستگاهها ترغیب کردیم. وقتی کمی با نحوه کار دستگاهها آشنا شدیم، توانستیم بهصورت دوستانه دستگاههای شرکتها و دیگر نانواییها را نیز تعمیر کنیم.
چند سالی گذشت و ما به كار سرویسدهی ماشینآلات خارجی مسلط شدیم، اما همچنان باید لوازم یدکی را از خارج تهیه میکردیم و در این زمینه هنوز به آنها وابسته بودیم. از سویی آوردن ماشینآلات جدید از خارج نیز دیگر مقرون به صرفه نبود زیرا قیمت نان ارزان بود و این کار توجیه اقتصادی نداشت. در نتیجه تصمیم گرفتیم خودمان دستگاهها را بسازیم. ابتدا برخی قطعات دستگاهها را ساختیم و بعد از آن یک دستگاه کوچک و ساده را انتخاب کردیم. سادهترین دستگاه برای ساخت، فِر بود و به همین دلیل نقشهبرداری از فر را آغاز و در یک کارگاه کوچک شصت متری شروع به ساخت آن کردیم. با ساخت اولین دستگاه، شرکت «صنایع پیشرفت پخت» را به ثبت رساندیم و بهطور رسمی تولیدکننده دستگاههای نانپزی شدیم.

بهتدریج ماشین آلات مورد استقبال مشتریان قرار گرفت. دیگر محیط کارگاه برای فعالیتهایمان کوچک بود. بنابراین به منطقه یافتآباد رفتیم و یک کارگاه سیصد متری در آن منطقه اجاره کردیم. با تسلط بر کار توانستیم به جز فِر، دستگاههاي ديگري نيز طراحي و توليد كنيم. البته در این مسیر از برخی متخصصان آلمانی که رابطه دوستانهای با آنها داشتم نیز راهنمایی میگرفتم.
مدتها گذشت، چشم که باز کردم دیدم که یک کارگاه سیصد متری با ده نفر کارگر، دیگر جوابگوی کار ما نیست. بنابراین برای تاسیس يك کارخانه جدید از بانک تسهیلات گرفتم. در شهرک صنعتی رباطکریم، هفت هزار متر زمین خریدم و تولید ماشینآلات را همانجا ادامه دادم.
از آنجاییکه شناخت فنآوریهای جدید بهدلیل سرعت توسعه علم، در پیشبرد کار نقشی مهمی را ایفا میکند، تصمیم گرفتیم که در کارخانه یک بخش تحقیقاتی ایجاد کنیم. ما پژوهشگران آشنا به صنعت نان و متخصصان این حوزه را گرد هم آوردیم تا هرچه بیشتر با دانش نوین روز در صنعت نان آشنا شویم. در واقع اولین مرکز تحقیقاتی در زمینه نان، در مجموعه ما شروع به کار کرد. مرکز تحقیقات ما دوازده سال است که راهاندازی شده و در مورد گندم، آرد، نان و نحوه نگهداری، شیوههای پخت و معضلات آنها مطالعه و تحقیق میكند. حتی چند مجموعه آموزشی نيز در این زمینه تهیه کردهایم كه بهطور رایگان در اختیار نانواها قرار میدهیم تا از آن استفاده کنند و کمکم نان بهتری برای مردم بپزند تا از این طریق ضایعات نان نیز کمتر شود.
مطالب مرتبط
کارآفرین ایرانی: مرتضی سلطانی (گروه زر)
28 فروردین 1400داستان برند وال مارت
25 فروردین 1400اسلوگان یا شعار تبلیغاتی
23 فروردین 1400غلامعلی سلیمانی بنیانگذار کاله
23 فروردین 1400با ارزش ترین برند های جهان ۲۰۲۰
14 فروردین 1400عناصر برندینگ
14 فروردین 1400